جدول جو
جدول جو

معنی حق جوی - جستجوی لغت در جدول جو

حق جوی(اِ)
حق طلب
لغت نامه دهخدا
حق جوی
هده جوی هده خواه
تصویری از حق جوی
تصویر حق جوی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حق گو
تصویر حق گو
گویندۀ حقیقت، راست گو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حق جو
تصویر حق جو
جویندۀ حقیقت و راستی، آنکه جویای حق و حقیقت است
فرهنگ فارسی عمید
(حَ وا)
غلبه در فطانت. (منتهی الارب). حجیا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ وَ)
از حق عربی بمعنی ما یستحق و در فارسی به معنی دارا و صاحب و مالک، صاحب حق. ذی حق. سزا. مستحق:
حقور بحق رسید و جهان به آرزو رسید
و امید خلق کرد وفا ایزد قدیر.
فرخی.
ای دل تو نیز مستحق صد عقوبتی
گر غم خوری سزد که بغم هم تو حقوری.
فرخی.
حصنی که می نیافت بر او دست آسمان
حق با تو بد به دست توآمد که حقوری.
مکی طولانی.
جان او هر ساعتی گوید که ای فرزند من
پیش سلطان جهان حق مرا حق ور توئی.
برهانی.
و هر حق وری را با حق خود رسانند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 329).
این جمله را بحق ملک و پادشاه تو باش
زیرا که حق همیشه سزاوار حق وراست.
معزی.
بر امید پادشاهی هر کسی دستی برد
منت ایزدرا که اکنون حق به دست حقور است.
معزی.
آنچه بگرفت از جهان و از پدر میراث یافت
هر دو حقی واجب است و حق به دست حقور است.
معزی
لغت نامه دهخدا
(زَدَ / دِ)
ره جو. راه جوی. که راه را بجوید. که در جستجوی راه باشد:
سپه دشمن او را رمه ای دان که در او
نه چراننده شبان است و نه ره جوی نهاز.
فرخی.
از اندیشۀ دل سبک پوی تر
ز رای خردمند رهجوی تر.
اسدی.
رجوع به راه جو و راه جوی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
پی جو. اثرجوی.
- پی جوی کسی یا چیزی شدن (عوام پی جور گویند) ، بجستجوی وی برخاستن، تفتیش حال وی کردن. رجوع به پی جو شدن شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مخفی کردن حقیقت. کتمان راستی
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام ترکی صاقر است
لغت نامه دهخدا
(حَ کُ)
پایمال کردن حق با علم بحقانیت آن
لغت نامه دهخدا
(حَ)
چگونگی حق گوی:
وفاداری و حق گویی نه کار هر کسی باشد
غلام آصف ثانی جلال الحق ّ والدینم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(حَ وی ی)
منسوب به حقلا بطنی از جمهر، منسوب به حقلاء ضیعه ای به نواحی حلب. (الانساب)
لغت نامه دهخدا
(اُ مَ دَ / دِ)
حق گو. آنکه سخن راست و درست و مطابق واقع گوید:
به یک ندم برهاند حق، اربود یکدم
زبان و سینۀ حق گوی و حق پذیر مرا.
سوزنی.
تو منزل شناسی و شه راه رو
تو حق گوی و خسرو حقایق شنو.
سعدی.
ترا عادت ای پادشه حق رویست
دل مرد حقگوی از آنجا قویست.
سعدی.
، مرغ حق. مرغ شب آهنگ. مرغ شب آویز. مرغ شب خیز. آواز این مرغ شبیه بکلمه حق است یا هو. گویند او بشب خود را از یک پای بر درخت آویزد و حق حق فریاد کند تا آنگاه که قطره ای خون از گلوی او فروچکد، آنگاه آرام گیرد
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حق طلبی
لغت نامه دهخدا
تصویری از حق گو
تصویر حق گو
راستگوی، شباویز از مرغان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی جوی
تصویر پی جوی
((پَ یا پِ))
جوینده ردّ پا یا اثر چیزی، جست و جو کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حق گو
تصویر حق گو
((ی))
حقیقت گوی، راست گوی، مرغ حق، مرغ شباویز
فرهنگ فارسی معین
حق پژوه، حق خواه، حق طلب، حقیقت طلب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی عدالتی، تبعیض، حق شکنی
متضاد: دادوری، قسط، منصفت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آدم پر سر و صدا، آدمی که زیاد حرف می زند
فرهنگ گویش مازندرانی